ديگر راه نجاتي نيست

پويا باقري
pooyabaghery@yahoo.com

ديگر راه نجاتي نيست



-آفرين!.... همين طوري!...خب!...حالا دستات رو بده من!...خيله خب اون طناب رو ديگه ول كن!...حالا...آفرين!

اميد به شهروز كمك كرد كه از ديوار پايين بيايد. شهروز به نفس نفس افتاده بود.به ديواري كه از آن عبور كرده بود نگاهي انداخت. چگونه توانسته بود از آن ديوار بلند بالا رود و سپس از طرف ديگرش پايين بيايد؟!

-اه...چرا ايستادي مرا نگاه ميكني؟!... عجله كن!...

شهروز نگاهي به خياباني كه در آن بودند كرد.تاريك و خلوت بود.با نگراني به اميد گفت:

-ميگم خيلي تابلو بودم!...نگهباني مرا نديده باشد!

اميد با لبخند انگشت اشاره و شستش را به هم كشاند و گفت:

-نترس! جمشيد خان همه شان را هماهنگ كرده!...آن هم فقط به خاطر تو!

قيافه شهروز با شنيدن نام جمشيد در هم كشيده شد.اميد با همان لبخند ولي موذيانه تر ادامه داد:

-نكنه كه مي خواستي همين جا بماني و دو روز ديگر اعدام شوي!

-ولي...آخه من كه نمي خوام برگردم دوباره همين جا!

-خدا پدر پول بابات رو بيامرزه!... اينقدر لوسبازي در نيار!

اميد سپس ماشيني را كه در نزديكي آنها پارك شده بود، را بهش نشان داد و ادامه داد:

-بايد عجله كني!...گفتم هماهنگ شده اند!...ولي نه اين قدرا!

شهروز سوار ماشين شد. يكي از آدماي گردن كلفت جمشيد پشت فرمان بود.قبل از آنكه حركت كنند اميد خود را به شيشه كنار شهروز رساند و موبايل در دستش را به شهروز داد و گفت كه جمشيد باهاش كار داره.ماشين حركت كرد.شهروز با بي ميلي گوشي را كنار گوشش آورد:

چطوري آقا شهروز گل؟...الآن مي ياي پيش خودم...امشب استراحت كن...فردا خيلي كار داريم!

-آخه بابا!...من اصلا... اصلا چرا بي خيال من نمي شي؟!

صداي بلند قهقهه جمشيد به گوشش رسيد.به آرامي گفت: "مسخره عوضي!" و موبايل را با عصبانيت بر روي داشپورت انداخت! راننده با نگاهي عصباني به شهروز آن را برداشت. و با چاپلوسي از جمشيد خان خداحافظي كرد. سپس با تندي به شهروز گفت:

-بي تربيت!... احترامت را خودت نگهدار!...من نمي دانم عقل اين جمشيد خان را خر خورده!... آخه تو بچه سوسول لوس به چه دردش مي خوري؟!... به خدا اگر جاش بودم خودم مي كشتمت نه اينكه بيام از مرگ نجاتت بدم!

-حرف دهنت را بفهم پررو! ناسلامتي الآن در خدمت مني!

-بابا بي خيال!...بذار با هم بريم...

راننده اين را گفت و زد زير خنده. از جمشيد هم بدتر مي خنديد! شهروز با عصبانيت گفت:

-هي!...نگهدار!...گفتم نگهدار ميخوام پياده شم!راننده كه ديگر عصباني شده بود،تفنگي از جيبش درآورد و آن را به سوي شهروز گرفت:

-بشين سر جات!...جوجه برا من صداش رو بالا مي آره!

شهروز اسلحه را كه ديد، ساكت شد!نگاهي به بيرون انداخت. در خياباني باريك و تاريك در حركت بودند. پرنده هم در آن پر نمي زد.نگاهش را به داخل ماشين برگرداند. ناگهان ديد كه راننده اسلحه اش را بر روي داشپورد گذاشته! بالاخره تصميمش را گرفت: با يك حركت سريع آن را برداشت و با تمام قدرت به سر راننده كوباند! راننده بيهوش شد، و تمام هيكلش بر روي فرمان افتاد .ماشين همچنان در حركت بود. دستش به پدال ترمز نرسيد. تنها يك راه نجات داشت: در ماشين را باز كرد و خود را به بيرون انداخت. يكي دو دور روي آسفالت سخت، غلت خورد. درد تمام وجودش را فرا گرفت.توان بلند شدن را نداشت.اما ناگهان با صداي ناهنجار دزد گير يك ماشين از جا كنده شد.ماشين با يكي از ماشين هاي داخل خيابان(كه پارك شده بود) اصابت كرده بود و صدايش را در آورده بود.چراغ خانه هاي اطراف روشن شده بود.همين الآن بود كه همه به داخل خيابان بريزند. به خود حركتي داد و با تلاش زياد به پياده رو رسيد.

با هر تلاشي كه مي شد به راه افتاد .داخل يك كوچه پيچيد،آن را طي كرد به خيابان كناري رسيد.پاركي در آنجا بود.

حداقل آنجا كمي روشن بود.بر روي يك نيمكت نشست تا خستگي خود را رفع كند. دستانش را از دو طرف كشيد و نفسي عميق كشيد. طعم شيرين آزادي را حس كرد.حالا نه دست پليس بود و نه دست پدرش.مي خواست كه زندگي عادي خود را شروع كند. يكهو متوجه لباسش شد.لباس يك زنداني!ترس وجودش را فرا گرفت.كسي نبايد او را مي ديد.به اطراف خود نگاهي انداخت.هيچ كس نبود.تنها تا هوا تاريك بود،مي توانست در جايي پنهان شود.فكري به سرش زد.يك كيوسك تلفن كنار پارك بود.به آن رفت.و با اميد تماس گرفت:

-علو اميد...

--به به سلام! كجايي پسر؟!...هنوز هم تو راهيد؟!...

-نه...نه...ببين اميد!...چه جوري بگم؟!...من از دست اون يارو فرار كردم...

-يعني چه؟!...

-گوش كن اميد...تا چند ساعت ديگر هوا روشن مي شود!... هنوز هم لباس زندان تنمه!...

-معلوم هست چي مي گي؟...تو چطور از دست پدرت فرار مي كني؟!

-چرا نمي فهمي!...

-خيلي هم خوب مي فهمم!...بابا تو كه هيچ كسي را نداري؟...مي خواي بگيرن اعدامت كنن!...

-ببين اميد من الآن به كمكت احتياج دارم...

-خب...بگو ببينم كجايي؟...بگم جمشيدخان چند نفر رو بفرسته، ببرنت يه جاي امن.

-چي مي گي؟!من تازه از دستش فرار كرده ام...راستي خودت نمي توني يه جايي بهم بدي؟!

-چه حرفا مي زني!...من كه جايي ندارم !خودم هم الآن ...

شهروز با عصبانيت گوشي را گذاشت!اميد راست مي گفت.او هيچ كس يا جايي را نداشت "يعني من هيچ كس را غير از جمشيد يا اميد ندارم؟!"در پي جواب اين سوال بود.به ناگاه ياد ليلا افتاد. شهروز ديگر آزاد بود،براي خود بود و همين باعث شد كه ده روز قبل ، زماني را كه با ليلا آشنا شد،به ياد آورد. روز بعد هم همديگر را ديدند ولي روز بعد،دستگير شد.يعني هنوز هم ليلا او را فراموش نكرده بود؟ليلايي كه در مورد او هيچ نمي دانست! بدون توجه به زمان شماره ليلا را گرفت.وقتي كه بوق آزاد را شنيد،فردي را ديد كه از دور به سوي كيوسك مي آمد. هنوز كسي گوشي را برنمي داشت وشهروز هر لحظه خطر را بيشتر حس مي كرد! گوشي را گذاشت .از كيوسك خارج شد و با تمام سرعت دويد.در اولين كوچه پيچيد.به نفس نفس افتاد. دعا كرد كه لباسش را نديده باشد .با ترس پشت سرش را نگاه كرد. خوشبختانه كسي را نديد. به محيط اطراف خود نگاه كرد. مغازه اي در انتهاي كوچه بود .چراغش روشن بود. يكدفعه آن كوچه و مغازه را شناخت: اغذيه شبانه روزي غلام.و غلام از دوستانش بود!

با احتياط به آن نزديك شد. و داخلش را نگاه كرد:غلام بر روي يك صندلي خوابيده بود و شاگرد كم سن وسالش را مامور بيدار ماندن كرده بود!ديگر كسي به چشم نمي خورد. وارد مغازه شد. شاگرد با ديدن لباسش شوكه شد. زبانش بند آمده بود.با ترس و وحشت غلام را بيدار كرد.او هم كمتر از شاگردش نترسيد تا اينكه شهروز را شناخت:

-شهروز!...دارم خواب مي بينم؟!...تونستي فرار كني؟!...اه...مگه قرار نبود جمشيد خان تو را يك جاي امني ببره؟...با اين لباس خيلي ناجوره!...مي گيرنت!...

-غلام بايد كمكم كني!...من از دست جمشيد هم فرار كرده ام!...حداقل تا صبح يه جايي به من بده!...خب ...خبرت يه لباس آدمي بده بپوشم!

-من كه نمي فهمم تو چي مي گي!

شهروز سعي كرد آرام بگيرد .بر روي يك صندلي نشست. و سعي در بيرون ريختن تمام خستگي اش كرد. سپس با آرامش كامل ماجرا را تعريف كرد .در تمام مدت شاگرد غلام او را مي نگريست. غلام كه از كارهاي او متعجب شده بود، با تندي گفت:

-اه... اين چه ديوونه بازيهايي بود كه انجام دادي؟!

غلام از جايش بلند شد و چند قدمي برداشت. شهروز بي صبرانه منتظر عكس العمل هاي بعدي اش بود:پس از چند لحظه لبخندي بر لبان غلام نقش بست. به نظر عصبانيتش فرو نشسته بود. جلو آمد و دست بر شانه هاي شهروز گذاشت:

-حالا كاريست كه شده...بالاخره او پدرت است!...هنوزم ممكنه تو را ببخشد.

شهروز با شنيدن اين يخ زد! يعني غلام هم طرف جمشيد بود! غلام اين را گفت و به اتاق پشتي رفت در بين راه به شاگردش گفت:

-مهدي! يه چيزي بيار اين دوست من بخوره!

مهدي كه تا اينجا فقط به شهروز زل زده بود تكاني به خود داد و به سمت يخچال رفت. شهروز هنوز آشفته بود. يك لحظه تصميم گرفت كه برود! اما جاي ديگري را نداشت. هوا هم به زودي روشن مي شد. مهدي آمد و آبميوه اي جلويش گذاشت. و دوباره نگاه معصومش را به او دوخت. نگاه شهروز به تلفني روي ميز افتاد. بلند شد و شماره ليلا را گرفت. چند بوق آزاد زده شد. نااميد شد. ناگهان صداي خش خشي را از گوشي شنيد، فكر كرد كه گوشي برداشته شده است:

-علو ليلا... ليلا...

اما بوق آزاد بعدي صداي او را بريد. صداي مهدي را شنيد كه گفت: "كجا را مي گيري؟" شهروز جا خورد .گوشي را گذاشت .بر گشت و روي صندلي اش نشست. به دنبال آن لبخندي زيركانه به نگاه مهدي اضافه شد.

غلام از آن اتاق برگشت:

-شهروز! تلفن! جمشيد خان باهات كار داره!

شهروز با عصبانيت برخاست:

-نمي خوام صحبت كنم!

-آخه چرا؟!

-خيلي نامردي غلام! ...من از دست جمشيد وپليس به تو پناه آوردم و تو مي ري به جمشيد خبر مي دي كه اينجام!

غلام به لبخندش خاتمه داد.سعي كرد كه خود را عصباني نشان بدهد:

-احمق شده اي؟!...معلومه چه مرگته؟!... گير پليس كه نمي خواي بيفتي... از پدرت،تنها كسي كه مي تونه نجاتت بده هم فراري هستي!... پس مي خواي كي نجاتت بده؟!... من بدبخت؟!... تو كه ديگه كسي رو نداري!...

شهروز به آرامي گفت: "چرا!" و ليلا در ذهنش بود. سپس با ناراحتي روي صندلي نشست و به فكر فرو رفت!غلام هم به همان اتاق بازگشت.

يك ساعتي گذشت.هوا رو به روشني بود.همين الآن بود كه سر و كله مردم پيدا شود.نگراني شهروز افزايش يافت. خواست كه غلام را صدا بزند كه ناگهان يك ماشين جلوي مغازه پارك شد و دو نفر از آن پياده شدند.شهروز آب دهانش را قورت داد. آن دو از افراد جمشيد بودند.وارد مغازه شدند و با يك لبخند شهروز را بدرقه كردند. غلام جلويشان آمد و شروع به صحبت كردند.پس از چند لحظه غلام رو به شهروز گفت:

-الآن يه لباس درست حسابي مي يارم بپوشي و همراهشان بري!

و به آن اتاق بازگشت. شهروز شوكه شده بود و داشت كم كم احساس نااميدي مي كرد.ولي يكدفعه يك نقشه به ذهنش خطور كرد.پس در اجراي آن درنگ نكرد:از جاي خود بلند شد. با يك حركت سريع اسلحه فرد سمت چپ را كه به كمرش بسته بود،را قاپيد.سپس از آنكه آنها روي برگردانند، آن را به سوي مهدي گرفت و پيروزمندانه گفت:

-فكر كرده ايد كه مي توانيد مرا گير بياوريد!...نخير...كور خونده ايد!

آن يكي بي درنگ اسلحه اش را به سوي شهروز گرفت.ولي در اين لحظه غلام هم سر رسيد و با لحني عاجزانه گفت:

-نه...نه شليك نكنيد!...مهدي خواهرزاده من است!... اين كارا چيه شهروز؟!... مي خواي خودت رو به كشتن بدي؟!

-ساكت باش!...يالا... سوئيچ ماشين دم در رو بديد من!...

ولي آن يكي كه اسلحه داشت، لبخندي زد و با شليك به تايرهاي ماشين آنها را پنچر كرد.

-خيله خب!... مهم نيست!...ولي اگر مي خواييد كه بلايي سر اين بچه نيارم، دنبالم نيايين!

شهروز تفنگ را به سمت سر مهدي گرفت و از مغازه خارج شد.

ديگر هوا روشن شده بود.مردم از صداي شليك جمع شده بودند و با ترس و وحشت شهروز را مي نگريستند. شهروز فرياد مي زد و از آنها مي خوست كه راه را براي او باز كنند.به همان پارك برگشت.جمعيت لحظه به لحظه بيشتر مي شد. كم كم سر و كله پليس هم پيدا شد! شهروز احساس ناامني كرد زيرا امكان تيراندازي از هر سو به او بود.نگاهي به اطراف انداخت.همان كيوسك تلفن را ديد.به سرعت مهدي را با خود كشاند و به داخل آن رفت. رنگ مهدي پريده بود! پليس در اطراف كيوسك حلقه زد.يكي از آنها از پشت بلندگويي سعي به مي كرد با شهروز صحبت كند.شهروز بي اعتنا به آنها با صدايي مظلومانه به مهدي گفت:

-آخه اينها از جان من چه مي خواهند؟!... من كه قول ميدهم آدم خوبي بشوم!... آخه از كشتن من چه سودي مي برند؟!...چرا نمي گذارند كه زندگي عادي ام را آغاز كنم؟!

مهدي ساكت بود و با ترس به او نگاه مي كرد.وقتي كه عبارت "زندگي عادي" را به كار برد،به نا گاه ياد ليلا افتاد! بي صبرانه همانگونه كه تفنگ را به سوي مهدي گرفته بود،با دست ديگر گوشي را برداشت و شماره ليلا را گرفت.با صدايي ذوق زده(بدون اينكه مهدي چيزي بگويد!)گفت:

-دارم شماره نامزدم ليلا را مي گيرم!اون دفعه هم...

در همين لحظه گوشي برداشته شد.صداي ليلا را حس كرد:

-سلام ليلا! منم شهروز،يادت هست؟!

-اه... شهروز تويي؟!... كجا بودي اين همه وقت؟...چرا...

-يه مشكلي برام پيش آمده بود...راستي ليلا تو منو دوست داري.نه؟!

-خب... چي بگم!... معلومه...

-يعني تو منو هنوزم دوست داري؟!

-آره...

-منم تو رو خيلي دوست دارم! عصري همون ساعت، همون كافي شاپ !... يادت نره!

شهروز گوشي را رها كرد و با شادي گفت:

-عروس خانم، بله را گفت!...

ناگهان صداي باز و بسته شدن در كيوسك را شنيد!

ديد كه مهدي از دستش فرار كرده است! گيج شده بود. تيراندازي پليس آغاز شد.

شهروز در همان كيوسك تير باران شد!



پايان


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30762< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي